علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

مامان و بابا و فسقلی مون

علی در گذر زمان

علی و حضورش در بیمارستان (2/6/93) اون اولا همش بهت زده بود؟؟؟     چقدر کوچولو بود و من نمیدونستم هااااااااا نمیدونم داره تو خواب با کی دعوا میکنه این قیافه رو گرفته؟؟؟ ولی عاشق طاق باز خوابیدناشم اینجا از خواب بیدار شده ولی انگار سیر نشده از خواب و اینجاست که با این لبخند ملیحش دلم ضعف میره و میخواد بهم التماس کنه که میخواد دوباره بخوابه فرشته ای مثل مامانشو دیده و داره وارسیش میکنه که خودشه یا نه؟! بیشترین عکسای علی و ثیت شون وقتی گرفته شده که خواب بود   عااااااغااااااا بزارین بخوابم من  داره تعجب میکنه از ادا...
9 مرداد 1394

ادامه روز تولد علی

با رفتن من به ایستگاه پرستاری و معرفی خودم بهیارها به کمکم اومدن و اتاقمو بهم نشون دادن . من خیلی خیلی درد داشتمو الان که اون روز رو تجسم میکنم خیلی هم زیاد غیر قابل تحمل نبود ولی خوب یه جورایی هم طاقتم تمام شده بود.بعد از چندین بار معاینه و با اومدن دکترم تصمیم بر این شد که برم اتاق عمل و سزارین بشم چون ظاهرا مشکلی وجود داشت ... منو سوار ویلچر کردن و رفتیم طبقه بالا ، من هیچ تصوری از اتاق عمل نداشتم و اصلا هیچی هم توی اون لحظه نمیدیدم. دوتا خانووووم منو سوار بر تخت عمل کردن و دکتر بیهوشی وارد عمل شد ولی من نمیدونستم چکار میکنن. تا اینکه دکترم با لباس مخصوص اومد بالای سرم. مکالمه ای کوتاه بین من و ایشون رد و بدل شد. من خیلی ترس داشتم و بهشون ...
24 آبان 1393

ماجراهای قبل تولدت( هفته اول حضور علی در کنارمان)

خوب علی جونم و عزیزای خواننده و بازدید کننده های محترم اینو یادآور باشم که بارداری من از همون ابتدا تا انتهاش پرماجرا بود و موقع زایمان از همه شان پرماجرا تر...اما چون ادبیات و دست به قلمم زیاد خوب نیست شاید نتونم هیجان و ماجرا رو اونطور که باید بیان کنم    حالا بریم به روز 30 مرداد 93 وقتی از اداره برگشتم: تو اون هفته آخر مرداد یکی از همکارای ستادیمون اومده بود و میگفت که دخترش زود به دنیا اومده و روز بعد روزی که دیگه از اداره مرخصی گرفته بوده تا خونه باشه و استراحت کنه دچار آبریزش شده و اورژانسی بچه اش بدنیا اومده بوده.بغد اینکه ایشون رفتن من به همکارام گفتم بخدا ببینید کی گفتم منم میترسم تا مرخصی بگیرم مستقیم برم زایمان کنم. از طرف دیگ...
28 شهريور 1393

مروری بر گذشته (از امروز به قبل )

سلام تاج سرم ، عمر مامان ، قند و نبات مامان امروز 26 شهریور و 24 روزگی حضورت در محفل خونوادگیمونه و هر روز که میگذره من عاشق تر میشم و بابات حساس تر این هفته مهمون مادر جون و پدر جون هستیم ( مامان و بابای باباییت) اینجا اتفاق خاصی تا حالا تیفتاده فقط اینکه دیروز بردمت حموم حیف کسی نیست بیاد و موقع حموم کردنت ازت عکس بگیره و لحظه هات رو موندگار کنه وووووو دیروز بالاخره انتظار همه به سر اومدو حلقه ختنه ات افتاد و همه ما خوشحال شدیم .آخه میدونی هفته پیش روز شنبه بردیمت برای سنت ختنه که دکتر گفت تا 7 روز میفته حلقش اما روز 7ام شدو خیال نداشت این حلقه هه تو رو ول کنه منم نگران بودم که دچار عفونت بشی که همون روز شنبه این هفته (22ام)...
26 شهريور 1393

از کجا؟؟؟

امروز پانزدهمین روز حضور علی کوچولو در جمع خونوادگیمونه و من در ماههای اخیر بخاطر تنبلی بگم یا مشکلاتی که داشتم نتونستم اینجا رو آپدیت کنم الانم نمیدونم از کجا شروع کنم ؟؟؟   ...
17 شهريور 1393

هدیه و نعمت خدام رو بغل گرفتم...

خدایا به اندازه تمام وجود هر سه مون ازت ممنونم میدونم این تشکر زبونی شاید تورو راضی کنه اما من ته دلم راضی نمیشه و نمیدونم چکار کنم...اما بازم مچچچچچکرررک خدااااااااااااااااااااااااا ...
15 شهريور 1393

فسقلی من و بابا پسره...!

بالاخره جنسیت عشقمون معلوم شد فسقلی مون پسره قند و عسله عشق منه ... دوشنبه که رفتیم سونو گرافی ( 11 فروردین ) ، آقای دکتر اول خبر سلامتی تو داد و من و بابا از نگرانی در اومدیم خدارو هزاران هزار مرتبه شکر یه چیزی در گوشی میگم ...بابات اونقده نگران بوووووووووود هی از دکتر سوال میپرسید که دگتر جون دستاش دوتاس، پاهاش چی؟؟؟ واااااااااای منم غش غش میخندیدم نگوووووو خودم وقتی پاچه پاتو دیدم دلم ضعف رفت....اونقده گوچولو بوووووود اندازه رون گنجیشک شایدم کوچمولوتر عشقم در نهایت آقا دکتر جنسیتت رو بهمون نشون داد... بعد از اینکه اومدیم بیرون و منتظر جواب بلافاصله خاله بزرگت زنگ زد...حالا بماند که همه خونواده مامانی از ...
8 خرداد 1393

نگرانیهای مادرت..!!!

عشق مامان و بابا ، نفسم ، همه زندگیم الان که توی هفته 19 هستیم ، من هر چی میخورمم تو تکون نمیهوری که دلمو ببری و این منو نگران میکنه قبل از هفته 16 روزی چندین و چند بار حست میکردم اما الان که میدونم بزرگ شدی چرا تکون نمیخوری عسلم؟؟؟ شبا رو نمیتونم خوب بخوابم ..میدونی که مامان از خیلی وقت پیشا عادت داره که به پشت بخوابه و سمت راستش اما الان که بزرگ شدی میگن باید به سمت چپم بخوابم دست بابای مهربونت درد نکنه که با من عین شاهزاده ها رفتار میکنه و موقع خواب همه بالشای بزرگ و کوچیک رو دور و برم میچینه تا راحت بخوابم ولی چون من عادت ندارم صبا کمرم میگیره که بازم خدا بابایی رو هم برا من و هم برای گل پسرم نگه داره که ماشاژم میده تا نرم ...
29 فروردين 1393