علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مامان و بابا و فسقلی مون

ماجراهای قبل تولدت( هفته اول حضور علی در کنارمان)

1393/6/28 21:56
نویسنده : نگار
591 بازدید
اشتراک گذاری

خوب علی جونم و عزیزای خواننده و بازدید کننده های محترم اینو یادآور باشم که بارداری من از همون ابتدا تا انتهاش پرماجرا بود و موقع زایمان از همه شان پرماجرا تر...اما چون ادبیات و دست به قلمم زیاد خوب نیست شاید نتونم هیجان و ماجرا رو اونطور که باید بیان کنم چشمک  حالا بریم به روز 30 مرداد 93 وقتی از اداره برگشتم:

تو اون هفته آخر مرداد یکی از همکارای ستادیمون اومده بود و میگفت که دخترش زود به دنیا اومده و روز بعد روزی که دیگه از اداره مرخصی گرفته بوده تا خونه باشه و استراحت کنه دچار آبریزش شده و اورژانسی بچه اش بدنیا اومده بوده.بغد اینکه ایشون رفتن من به همکارام گفتم بخدا ببینید کی گفتم منم میترسم تا مرخصی بگیرم مستقیم برم زایمان کنم. از طرف دیگه امین هی در طول ماه های اخیر خیلی مراقبمون بود و یک روز صبح که رفتم تا ازش خداحافظی کنم بهم گفت که من بهت حسودیم میشه که تو علی رو با خودت هرجایی میبری و توی دلتهتعجب . قبل از اونم بخاطر مشکلاتی که داشتم ( کیشی اوریی اولمیه سن) دلش بحالم میسوخت و میگف کی تموم میشه این دوره ؟؟؟خودش میپرسید و خودشم جواب میداد و با من سر تاریخ زایمانم بحث میکردیمخطا ایشون میگفتن اگه پسر پسره منه کهحداکثر  تا 2 شهریور بدنیا میاد  و منم میگفتم  باباااااااااا دکتر 16 الی 18 ام رو گفته و اون سر حرفش بود و مرغش یک پا داشت. 

پنجشنبه که از اداره برگشتم بعد از کمی استراحت شروع کردم به ادامه کارای ناتمامم و جمعه هم همینطور. جمعه شب دیگه نشسته اونقدر خسته بودم که درست و درمون خوابم نمیبرد و بخاطر برآمدگی شکمم راحت نبودم . خیلی دلم میخواست دمر بخوابمشاکی اما نمیشد. نصفه شبی احساس کردم یه دردی در کمرم مثل برق اومدو رفت و احساسی بهم دست داد ولی چون نمیخواستم از رختخواب جدا شم از رفتن به دستشویی منصرف شدم.صبح ساعت رو که رو شش کوکیده بودم زنگ خورد و کشون کشون بیدار شدم و رفتم برای وضو گرفتن. یکهو یه تغییری دیدم که هم خیلی خوشحالم کرد و هم شکه شدم. امینو صدا کردم که باید بریم بیمارستان . توی کلاسای زایمان آسان که از خرداد ماه میرفتم گفته بودن که علایمی مثل لکه بینی و آبریزش رو نباید ساده از کنارشون بگذرید و باید هرچه زودتر برید بیمارستان . نمازو که خوندیم یک ربع فکر کنم به 7 بود که هرسه راهی شدیم سمت بیمارستان 29 بهمن. چون شنیده بودم که این بیمارستان خوبه و چندتا از دوستان و آشنایان که زایمان کرده بودن هم ابراز رضایت میکردن و مهمترین دلیل انتخاب اولم نزدیکیش به خونه مامان اینا بود. هر از گاهی در وجودم دردی احساس میکردم که نگرانم میکرد اما از ته دلم خیلی خوشحال بودم . رسیدیم به بخش اورژانس مامایی . اووووووه چقدر آدم بود . بابایی با کلی مکافات رفت و شماره گرفت و ما تا 9:30 منتظر بودیم . بالاخره نوبتم شدو رفتم معاینه شدم و نوارقلبی علی جونو گرفتن و آخر سر یه سونو گرافی نوشت و گفت هیچی نیست و برو جواب سونو رو بیار. من رفتم سونو گرافی ....اینکه میگن خدا هیچ کسو آواره بیمارستانا نکنه واقعا راس گفتن...بیمارستانا هم شدن عین این مدارس که معلما درس نمیدن عوضش هوار تومن پول میگیرن و بیرون تو آموزشگاها درس میدن. بالاخره بعد چند نفر فله ای رفتیم توی اتاق سونو گرافی . خانومی که دکتر بود مثلا داش با موبایلش ور میرفت و یا گوشیش زنگ میخورد. زمان انتخاب رشته کنکوریا بود فکر کنم برای پسرش داشت انتخاب رشته میکرد . حالا بماند که فرت و فرت از بخشا خانوما رو واسه سونوگرافی میاوردنو اونا نسبت به ما ارجحتر بودن. بالاخره من تونستم جواب سونو رو ساعت 11:30 تقریبا بگیرم . بردمش پیش همون مامایی که صبح معاینه ام کرد و ایشون در کمال خونسردی گفتن که هنوز حداقل 4 هفته مونده به وقتت برو وقتی 42 هفته شدی بیاتعجبتعجبتعجب و اصلا هم براشون مهم نبود که من دچار خونریزی و آبریزش شدمگریه

هیچی دیگه با یه عالمه خستگی و درموندگی اومدیم خونه مامی.

من دلم رضا نداد و با اداهایی که سرم اومد توی بیمارستان گفتم باید حتما برم دکتر خودم ( هفته پیش چهارشنبه ویزیت شده بودم) . عصر رفتیم پیشش و با شنیدن شرح حالم زود برام آزمایش و سونو رو اورژانسی نوشت و گفت منتظره تا براش نتایجو ببرم .بماند که خیابان شهناز اونقده ترافیک بود و جای پارک نداشت و من کلا 17 شهریور و شهنازو پیاده رفتم و برگشتم. ساعت 9 بود که ما برگشتیم مطب و دکتر گفت چیزی نیست اما چون خونریزی داری و آبریزش احتمال دکولمان یا جدا شدن جفت قوی هست و بهت نمیگم الان بری بیمارستان که خرجت زیاد میشه اما فردا صبح اول وقت حتما برو بستری شو تا حاملگیتو ختم کنم. هم خوشحال بودم از اینکه علی کوچولوم داره میاد و هم نگران که نکنه اتفاقی بیفته اما در عین حال خونسرد بودم . دکترم شنیده بودم و دیده بودم سر وضع حمل خاله سمیه که یکم پول دوسته و ترسیدم که شاید بخاطر پول میخواد سزارینم بکنه و منم که از همون اول تصمیم داشتم طبیعی زایمان کنم و البته همه چیزو سپرده بودم دست خدا . به خواهر دوستم نسرین زنگ زدم چون ایشونم متخصص زنان هستن و ایشونم گفته های دکترو تایید کرد و گفت تعلل نکنم و همین الان برم بیمارستان. واقعیتش یه ترسی تمام وجودمو گرفته بود . رفتیم خونه مامی و من هی این پا اون پا میکنم و مامان هم میگه نگران نباش چیزی نیست . میگم مامان من فلان جور درد دارم میگه اشکالی نداره دردای ماه آخرهتعجببدبومتفکر درد زایمان توی کمره . ( آخه درد من از کمرم نبود و فقط گاهی کمرم میپیچید و بیشتر قسمت پایین شکمم درد میکرد ). کمی شام خوردم و دراز کشیدم . در طول این مدت هم دردایی دارم که زیاد اذیتم نمیکنه . ولی چششمتون روز بد نبینه ساعت از یک نصف شب که گذشت من کاملا سنگینیه دردا رو حس میکردم و با هر دردی احساس دفع بهم دست میداد و میپریدم دستشویی ولی چیزی نبودسبزعصبانی. دیگه دردام دم صبحی نفس گیر بود و من هی داشتم تمرینای کلاس زایمان آسان رو اجرا میکردم اما اصلا افاقه نمی کرد و هر لحظه دردام شدید میشد. دیگه طوری بود که امین رو هم بیدار کردم و دیگه نمیتونستم بخوابم یا بنشینم و همون سر پا تو دهلیز ورودی حیاط خونه مامان اینا قدم رو میزدم  و امین میگفت بیا ببرمت بیمارستان کار دستمون میدیااااا اما من انکار میکردم که نههههه میتونم تا صبح تحمل کنم. صبح نمازو خوندیم و بازم سه تایی راهی شدیم سمت بیمارستان . خیر سرم چون هدفم زایمان طبیعی بود گفتم که بریم الزهرا. یک ربع به هفت بود که رسیدیم بیمارستان و بازم رفتم درمانگاه اورژانس زایمان. هیچ کس جوابگو نبود و همه خواب آلود و منتظر تعویض شیفت. فشارمو گرفتن و پروندم رو گرفتن و گفتن منتظر باشم تا دکتر بیاد. نگو دکنر اون تو بوده و من بیهوده داشتم درد میکشیدمکچل بالاخره منو صدا کردن و معاینه شدم ( خدایااااا عجب عذابی داشت) و گفتن که باید بستری شم. حالا بماند که تا اندی ساعت تشریفات بستری انجام شد اما از بستری شدن خبری نبود و منو توی اتاقی کوچک با 3 تخت گفتن منتظر باشم تا تختای بالا ( بخش زایمان) خالی شهمتنظر و منم چون دیشب خوب غذا نخورده بودم و صبح هم هیچ چیزی میلم نمیکشید داشتم ضعف میکردم و بابایی برام نوشیدنی انرژ زا گرفت ( طبق سفارشات قبلی) چند قولوب خوردم اما با هر دردی که به سراغم میومد حالم بهم میخورد وهرچی توی معده ام بودرو با استفراغ بیرون میریختم . نمیدونم شاید همه  مامانای منتظر یه همچین تجربه هایی رو کردن.سکوتساعت نزدیکای 9 بود که امین پشت در منتظر بود و هی میپرسید که پس کی میبرنت ؟؟؟ منم از پرستارا میپرسیدم و اونا هم جواب درست و درمون نمیدادن و تنها به اینکه بالا جا نیست اکتفا میکردن . امین که دید دردام زیاد رفت دنبال مربی کلاس زایمان آسان خانم نوری اما از هر کجای بیمارستان سراغشو میگرفته میگفتن یه همچین نیرویی نداریم فقط توی آزمایشگاه یه آقای نوری داریم. دیگه ما که دستمون از داشتن پارتی کوتاه شد و وضعیت من هر لحظه بدتر میشد دل امین طاقت تیاورد و گفت بریم همون بیمارستان شفا شاید اونجا زایمان طبیعی انجام بدن ندن هم مهم نیست همون سزارین میکنی. اسم سزارین که میومد تمام تن و بدنم به لرزه میفتاد. بالاخره امین که از بیمارستان شفا پیگیر شده بود و گفته بودن که بععععله طبیعی هم داریم. عاغا حالا اومدیم که پرونده پزشکیم رو که شامل تمام آزمایشات و سونوگرافیاست رو بگیریم که الاوبالله نمیدیم و باید صبر کنید و برید ترخیص شید. واخد ترخیص هم مرخص نمیکنه که باید تا ساعت 2 ظهر صبر کنید. یه عالمه یالوار یاخار که گفتن نهایتا11 باید صبر کنید قبل از اون ترخیص انجام نمیشه. در این حوالی خدا داداش جوادو رسوند و با کلی بحث بالاخره پرونده من ترخیص شد و به دستم داده شد.حالا داریم با سرعت میریم سمت بیمارستان شفا که یه پلیس بخاطر صحبت کردن با تلفن همراه ماشینو نگه داشت و به هیچ صراطی مستقیم نبود و ول نمیکرد که امین ماشینو روند و رفتیم. امین قبلا با دکتر و دکتر هم با بیمارستان هماهنگ کرده بود که یه نفر میاد برای بستری زایمان طبیعی. عاغا من رفتم و با چه احترامی برخورد کردن . کیت زایمان اینا کجا !!!کین زایمان الزهرا کجا !!!( اونجا یه دون گله گشاد رنگ و رو رفته انداختن بغلم که برو بپوش و منتظر باش . با اینکه چندشم میشد بپوشمش اما از اونجایی که خیلی درد داشتم و میخواستم هر چه زودتر ببرنم بالا پوشیدم) همه چیز یکبار مصرف و توی بسته بندی و همشونم توی یه کیف دستی . بهم گفتن خانوم شما برید بالا تا تشریفات بستریتون انجام شه.

رفتم ایستگاه پرستاری و خودمو معرفی کردم ....

پسندها (1)

نظرات (0)