علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

مامان و بابا و فسقلی مون

ادامه روز تولد علی

1393/8/24 12:17
نویسنده : نگار
562 بازدید
اشتراک گذاری
با رفتن من به ایستگاه پرستاری و معرفی خودم بهیارها به کمکم اومدن و اتاقمو بهم نشون دادن . من خیلی خیلی درد داشتمو الان که اون روز رو تجسم میکنم خیلی هم زیاد غیر قابل تحمل نبود ولی خوب یه جورایی هم طاقتم تمام شده بود.بعد از چندین بار معاینه و با اومدن دکترم تصمیم بر این شد که برم اتاق عمل و سزارین بشم چون ظاهرا مشکلی وجود داشت ... منو سوار ویلچر کردن و رفتیم طبقه بالا ، من هیچ تصوری از اتاق عمل نداشتم و اصلا هیچی هم توی اون لحظه نمیدیدم. دوتا خانووووم منو سوار بر تخت عمل کردن و دکتر بیهوشی وارد عمل شد ولی من نمیدونستم چکار میکنن. تا اینکه دکترم با لباس مخصوص اومد بالای سرم. مکالمه ای کوتاه بین من و ایشون رد و بدل شد. من خیلی ترس داشتم و بهشون اینو که گفتم لبخند زدند و گفتن که چرا؟؟؟ گفت که اسم پسرتو چی میزاری؟ گفتم علی گفت به به پس مامان علی خواهی بود. دیگه اونقدری درد داشتم که گفتم توروخدا دیگه نمیخوام درد بکشم در همین حین بود که دکتر بیهوشی گفت دکتر آمدس و دکتر تیغ خواست و من یه نظر به ساعت کردم که 13:42 رو نشون میداد. ساعت حدودای 5 بود که احساس کردم منو برداشتن و انداختن روی تخت و صدای اطرافیان رو میشنیدم دایی خودم و مامان و خواهرام و داداش حسن و خانوومش و مادرزنش بودن و مهسا که تا شنیدم هنوز بچه رو نیاوردند نمیخواستم چشمامو باز کنم و سوال پیچ شم . یکم که سرم خلوت شد و شنیدم رفتن چشامو باز کردم . در اون لحظه ها احساس میکردم کل بدنم کرخ شده و سوزن سوزن میشد بخصوص ماهیچه های صورتم . کم کم مالش میدادم تا بتونم چشامو باز کنم .من که بیدارنمیشدم امین خیلی نگران بود و اصلا به علی توجهی نمیکرد که باید اول نگار بیدار شه بعد. هیچی دیگه منم که بیدار شدم و علی هم بغلم رو تخت بود و تا دیدمش شروع کردم به چک کردن انگشتای دست و پاش . خووووب چکار کنم میترسیدم که کم یا زیاد باشه .خخخ اون شب رو موندیم بیمارستان بهمراهی خاله و من هی سعیم این بود که علی یکم سیر بشه ولی همش جیغ میکشید.( الهی فداش بشم الان که اون لحظاتو مرور میکنم دلم تنگ میشه) فردا بعد تز ظهر مرخص شدیم و رفتیم خونه و عزیز مامان و خاله و امیرطاها بودن . من فقط کارم این بود که صورت معصوم علی رو نگاه کنم. آخه باورم نمیشد که کنارمه . خدایا شکر بخاطر این نعمت ارزشمند. اصلا حاضر نبودم یه لحظه تنهاش بزارم و با اون حالم هرجا میبردنش خودمم میرفتم . اون شب اولین حضورش در منزلمون علی خیلی بی تابی میکرد و من خیلی نگران بودم و نمیدونستم چکار کنم و میترسیدم که نکنه براش مشکلی پیش اومده ، چون پوشکش خشک بود و همش به ذهنم فکرای شیطانی میومد که اعوذبالله من الشیطان الرجیم. خلاصه اونروز بردیمش دکتر و نتیجه این شد که من اصلا شیر ندارم که طفلک بخوره و دکتر جورابچی با کلی خنده و شوخی برای علی کوچولو شیر خشک نوشت اما گفت توصیه میکنم برید و یه نفر از آشنایان که بچه شیرخوار داره شیر بهش بده که اول عمری چیزای الکی و مصنوعی نخوره و خدا رو شکر که خاله سمیه بود و ایشون به علی شیر دادن و من هم به امیرطاها تا بلکه کانالهای شیری من باز بشن و امیر طاها تا چند وقت اسمشو کانال باز کن صدا میزدیم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)