علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

مامان و بابا و فسقلی مون

نگرانیهای مادرت..!!!

عشق مامان و بابا ، نفسم ، همه زندگیم الان که توی هفته 19 هستیم ، من هر چی میخورمم تو تکون نمیهوری که دلمو ببری و این منو نگران میکنه قبل از هفته 16 روزی چندین و چند بار حست میکردم اما الان که میدونم بزرگ شدی چرا تکون نمیخوری عسلم؟؟؟ شبا رو نمیتونم خوب بخوابم ..میدونی که مامان از خیلی وقت پیشا عادت داره که به پشت بخوابه و سمت راستش اما الان که بزرگ شدی میگن باید به سمت چپم بخوابم دست بابای مهربونت درد نکنه که با من عین شاهزاده ها رفتار میکنه و موقع خواب همه بالشای بزرگ و کوچیک رو دور و برم میچینه تا راحت بخوابم ولی چون من عادت ندارم صبا کمرم میگیره که بازم خدا بابایی رو هم برا من و هم برای گل پسرم نگه داره که ماشاژم میده تا نرم ...
29 فروردين 1393

سال نو مبارک

عشق مامانی این سفره هفت سین ای هست که با تو چیدم. فقط سبزش کمه که در این وقت روز که عکس گرفتم گذاشته بودمش ایوانمون که آفتاب بخوره آخه قدش خیلی کوتاه بود. سر سال تحویل که ساعت 8 و بیست دقیقه شب بود هردومون برای نفر سومی که شما باشی دعا کردیم خیلی دوستت داریم عمرم   ...
7 فروردين 1393

هفته یازدهم و شروعی جدید

بنام خالق هستی از پستی...نامی که آرامش دلهاست و پناهش امن ترین ماءمن بنده ها امروز 27/11/92 هفته یازدهم بارداریمه... با مامان سمیه نوتاش که صحبت کردم و اون آدرس سایت امیرطاها رو داد منم تصمیم گرفتم برای فسقلی توی دلم یه وبلاگ ایجاد کنم.. تا بتونم یادداشتا ودلنوشته ها و کلی چیزای دیگه رو بنویسم تا فسقلی مامان وبابا بخونه وحالشو ببره وقتی به فسقلیم فکر میکنم ناخودآگاه هیجاناتم بصورت گریه و خنده بروز میکنه ... فسقلی نمیدونی وقتی دلم هوری واست آب میشه یعنی چی؟؟؟!!!  
26 اسفند 1392

بالاخره مامان و بابا چشمشون به جمالت روشن شد فسقلی

دیروز رفتیم سونو گرافی من اونقده ذوق زده بودم که نمیتونستم جلوی خنده هامو بگیرم که دکتر گفت اونوقت اندازه هات درست در نمیاد ...زورکی خودمو نگه داشتم ... تا صدای قلب نازنینتم شنیدم دیگه میخواستم از خوشحالی داد بزنم که بابایی از دستم گرفت... بابات هم خیلی ذوق مرگ شده بود و تا تو رو دید خدا رو شکر میکرد و هزار الله اکبر میگفت و فسقلی جونم باورت کرد که هستی اینم خودتی عشقم ...
25 اسفند 1392

شروع هفته 15 ام

 یکشنبه 25 اسفند 92 آزمایشات غربالگری که دو هفته پیش داده بودم رو دیروز بردم دکتر و گفت خدا رو شکر سالمی گلم. خدا رو صدها هزار مرتبه شکر من و بابات که خیلی دلمون برات تنگ میشه وقتی حست میکنم که تکون میخوری و این حس خیلی خوشحالم میکنه  حسی که نمی تونم با کلمات بیان بکنم...اما طفلی بابایی میگه کی میای که بغلت کنه و باهات حرف بزنه ...     ...
25 اسفند 1392

ازتوهم تاواقعیت؟!

دیروز تولد بابایی بودعشقم. اینم کیکش   من توفکر اینکه چطوری بابایی روخوشحال کنم بودم ولی درد در نقطه ای از پایین شکمم توجه منو به تو جلب کرد که نکنه داری دست وپا میزنی و میخوای بگی ....آااااااههههای اونایی که اون بیرون دارید انتظارم رو میکشید....منم هستماااااا.. نمیدونم اما واقعا حست میکردم هرچند شاید زودباشه تو هفته یازدهم.اما وقتی به خاله زنگ زدم پرسیدم گفت حسم درسته . آخه خالت هم توی شیشه ی دلش گلی به اسم آراز داره که تقریبا۶ماه ازتو بزرگتره.خلاصه وقتی رسیدم خونه تندی به بابا گفتم و اونم خوشحال شد . تازشم وقتی کیک تولدشو فوت میکرد برات آرزوهای قشنگ قشنگ کرد. ...
6 اسفند 1392