نگرانیهای مادرت..!!!
عشق مامان و بابا ، نفسم ، همه زندگیم
الان که توی هفته 19 هستیم ، من هر چی میخورمم تو تکون نمیهوری که دلمو ببری و این منو نگران میکنه
قبل از هفته 16 روزی چندین و چند بار حست میکردم اما الان که میدونم بزرگ شدی چرا تکون نمیخوری عسلم؟؟؟
شبا رو نمیتونم خوب بخوابم ..میدونی که مامان از خیلی وقت پیشا عادت داره که به پشت بخوابه و سمت راستش اما الان که بزرگ شدی میگن باید به سمت چپم بخوابم
دست بابای مهربونت درد نکنه که با من عین شاهزاده ها رفتار میکنه و موقع خواب همه بالشای بزرگ و کوچیک رو دور و برم میچینه تا راحت بخوابم ولی چون من عادت ندارم صبا کمرم میگیره که بازم خدا بابایی رو هم برا من و هم برای گل پسرم نگه داره که ماشاژم میده تا نرم شه...
چند روز پیش نصف شب بیدار شدم و دیدم دمر شدم و رو شکم خوابیدم خیلی ترسیدم و تو هم که تکون نمیخوری و من نگرانتر میشمحالا بماند که هر روز کابوسایی میبینم که حتی نمیتونم تصورشونم توی عالم بیداری بکنم...
ولی دیروز صیح کاملا با احساس تپش قلبت از خواب بیدار شدم و دیدم بازم بد خوابیدم عجب مامانیم من ...مگه نه؟! که تندی بلند شدمو شیر با خرما خوردم ، داشتم سکته میکردم که بابایی قربونش برم آرومم کرد
حالا از این حرفا که خیلی ناراحتم میکنه که بگذریم ، دیروز پنجشنبه عمو امیدت اومده بود خونمون که امروز بره امتحان استخدامی پالایشگاه ...امید برامون نون خرمایی کرمانشاه آورده که خیلی خوشمزن ...فکر نکنی هاااا بخاطر من آورده نععع خیرم واسه شما آورده که من بخورم و تو جون بگیری
تو هم عوض این کادوش و برای تشکر از عموت دعا کن که توی این آزمون قبول شه و زندگیش سر و سامون بگیره
فسقلی اینم بگم که منو بابایی هنوز توی انتخاب اسم برات موندیم ...اما یه پیشنهادی دادم به بابایی که فعلا قبول کرده اما من وقتی میخوام صدات کنم با توجه به حرفای خاله محمد میخونمت
نمیدونم وقتی بابا هر روز صب که بیدار میشیم و تو رو میبوسه و سلام میکنه رو متوجه میشی یا نه؟؟؟ یا صدای قرآن و شعر و موسیقی هایی رو که برات میزارم و یا وقتی باهم داریم کاری رو انجام میدیم و من باهات حرف میزنم رو متوجه میشی؟؟؟
اینو همیشه بیاد داشته باش که فسقلی من و بابا تمام وجودمونه و روح و قلبمونه