علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

مامان و بابا و فسقلی مون

مروری بر گذشته (از امروز به قبل )

1393/6/26 17:43
نویسنده : نگار
617 بازدید
اشتراک گذاری

سلام تاج سرم ، عمر مامان ، قند و نبات مامانمحبت

امروز 26 شهریور و 24 روزگی حضورت در محفل خونوادگیمونه و هر روز که میگذره من عاشق تر میشم خجالتو بابات حساس ترچشمک

این هفته مهمون مادر جون و پدر جون هستیم ( مامان و بابای باباییت)

اینجا اتفاق خاصی تا حالا تیفتاده فقط اینکه دیروز بردمت حموم خندونک حیف کسی نیست بیاد و موقع حموم کردنت ازت عکس بگیره و لحظه هات رو موندگار کنهخطا وووووو دیروز بالاخره انتظار همه به سر اومدو حلقه ختنه ات افتاد و همه ما خوشحال شدیم .آخه میدونی هفته پیش روز شنبه بردیمت برای سنت ختنه که دکتر گفت تا 7 روز میفته حلقش اما روز 7ام شدو خیال نداشت این حلقه هه تو رو ول کنه منم نگران بودم که دچار عفونت بشی که همون روز شنبه این هفته (22ام) که میخواستیم بیایم مرند بردیمت پیش دکتر که گفت مسئله ای نیست و میفته.تازه اومدنی با عمو امید اومدیم و ایشونم برای پاگشاییت یه ماشین پارچه ای یدک کش بهت کادو داد...اینم عکسش

هفته پیش ( 15 ام تا 21 ام شهریور) ما تا روز جمعه خونه عزیز( مامان من) بودیم و من عصری یه سر رفتم مراسم عروسی دوستم زپی ( زینب یا همون زیبای آرشآرام) و بابا به اتفاق دایی اکبر اینا و عزیز و البته شما اومدین دنبالم و رفتیم خونه خودمون . سه شنبه این هفته 18 ام بالاخره چشمان خونواده مادر من که عزیز شما باشه به جمال زینب خاتون ( دختر دختر خاله من سولماز و پسر داییم صمد و نوه خان دایی ) بعد 12 سال انتظار روشن شد.

روز شنبه 15 ام هم عصری بهمراه عزیز و خاله سمیه رفتیم مطب دکترو ختنه شما انجام شد... من و بابات دل تو دلمون نبود . خدا بحق فاطمه زهرا از خاله سمیه ات راضی باشه واقعا خیلی حق به گردنمون داره ( میگم تا بدونی) اگه نبود من شخصا اعتراف میکنم که غش میکردم . بابات تا رفتیم خونه خاله اینا گفت کن طاقت ندارم و میرم خونه تا حال علی به خودش برگرده. تو گریه میکردی و من دلم ریش میشد و این سمیه خاله بود که هم منو و هم تورو آروم میکرد.تا اینکه با کمک کیسه آبگرم تو آروم گرفتی بعد از اونم در اثر آرام بخش (استامینوفن) هرکاری میکردیم تو بیدار نمیشدی تا شیر بخوری و باااااااز منو بابایی و نگرانی...هیچی دیگه ... خاله سمیه هم هی منو دعوا میکرد که آروم بگیرم تا شیرم (که اومدن اونم ماجرایی داره ) کم نشه.

هفته دوم شهریور (8 تا 14) چهارشنبه این هفته 10 امین روز تولدت بود اما اگه ساعت تولدتو در نظر بگیریم دیروز س شنبه بعد از ساعت 2 ظهر ما وارد روز دم تولدت شدیم و بهاطر همین عزیز همون دیروز تو رو حموم کرد تا فرداش بتونیم زودتر از خونه بزنیم بیرون.چهارشنبه با کمک خاله سمیه که از روز اول باهامون بود خونه رو جمع و جور کردیم و با ماجراهایی که سر ماشین سوار شدن سرمون اومد عازم خونه عزیز شدیم.طفلک خالت هی اسباب رو از ینور به اونور میکشید.ماشین روشن نمیشد آژانس خبر کردیم تا اومدم دزد گیرو بزنم دیدم دلیل روشن نشدن ماشین اختلال در برق ماشینه که مسببش همون دزدگیر بودقه قهه

هفته اول شهریور (1تا 7) پر ماجراترین هفته

من سه روز هم عقب برمیگردم و از روز 29 ام مرداد شروع میکنم.

29 ام که باشه چهارشنبه منو بابایی با کمک عزیزجون که چند روزی بود بخاطر وضعیت من و نزدیک بودن تولد تو اومده بود خونمون اتاق نازتو چیدیم و متاسفتنه ورود قری الوقوعت نذاشت از اتاقت عکس بگبرم!!! ما دیر نجنبیده بودیمااااا فقط نمیدونستیم و دیر برای خرید تخت و کمدت اقدام کرده بودیمغمگین و سه شنبه برای نصبش اومدنگیج

قرار شد پنج شنبه 30 مرداد آخرین روز کاری من تو اداره باشه . آخه طبق گفته های دکتر دو هفته هنوز وقت داشتم تا روز زایمانم و با خودم محاسبات فنی انجام دادم که تا روز تولدت که میشد بین روزای 16 تا 18 شهریور تمام نیازمندیهای خودم و خون و خودت رو محیا میکنیم. دیگه همه صداشون در اومده بود که پس کی مرخصی میگیری حتی طوری بود که دیگه همکارام میگفتن توی اداره زایمان میکنمخندونک خوب چکار کنم 9 ماه مرخصی رو که تصویب شده رو اداره ما قبول نمیکنه و همون 6 ماه من تو مرخصی باید باشم و منم نمیخاستم کله زمستون تورو تنهات بزارم و برم سر  کارزیبا

بقیه اشو بعنوان خاطره زایمان دنبال کن

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

عسل بابا
12 آبان 93 14:52
سلام الهی خداحفظش کنه خاله سمیه مهربونوهم براتون نگه داره.